و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


بعد از پرس و جو فهمیدیم همون شبی که از خونه خارج شده، به قدری حالش بد بوده که در حین عبور از خیابون یه اتومبیل با شدت می کوبه بهش. وقتی رسیدیم بالا سرش هیچکدوم فکر نمی کردیم که دایی زنده بمونه. ولی دایی زنده موند، اونم چه زنده موندنی.


بعد از بهوش اومدن دایی، تازه فهمیدیم که چه بلایی سرش اومده. بلایی که با هیچ چیزی و با هیچ پولی قابل جبران نبود. طفلی دایی برای همیشه بیناییشو از دست داده بود.


لیلی با شنیدن آخرین جمله ماهان به طور آشکاری لرزید و رنگش به سفیدی گچ شد. باورش نمی شد که امیر کور شده باشد. باورش نمی شد که آن چشمان زیبا دیگر هیچ سویی نداشته باشد. باورش نمی شد که امیر به این خوبی برایش رُل بازی کرده باشد. با شنیدن تمام حرف های ماهان و مرسده به یکباره تمام آن کینه ای را که از امیر در دل داشت آب شد و به چشمانش هجوم آورد. ولی باز هم به زحمت خود را کنترل کرد تا مابقی اتفاقات را بشنود و به اندازه گذشت و ایثار امیر پس ببرد.


در حالیکه ماهان با یادآوری آن روز ها نگاهش پر از اشک شده بود. با سرفه ای صدایش را صاف کرد و سخنانش را اینگونه ادامه داد: دایی بعد از اون حادثه دیگه حاضر نشد به ایران برگرده. و تو همون دیار غریبی که موجب نابیناییش شده بود موند. می گفت نمی تونه تو ایران باشه و سراغ لیلی نره. ولی در تمام طول این سالها موندن تو غربت، حاصلی جز رنج فراق لیلی چیز دیگه ای براش نداشته.


درحالیکه از چهره مرسده هم خوانده می شد که او نیز همچون برادرش به آن روزها بازگشته است، سخنان برادرش را ادامه داد: وای که مامان و خاله افسر از شنیدن خبرِ تصادف دایی و نابینا شدنش چه ها نکردن. اشکاشون اشک نبود، بلکه خون بود. دایی تک پسر خانواده بود و عزیز همه. همه براش بهترینو می خواستن و حالا بدترین براش پیش اومده بود. هیچ کس باورش نمی شد دایی امیری که روزی همه دنیارو زیبا می دید، حالا به یکباره همه دنیا براش تاریک شده. دایی درآن واحد دو چیز رو از دست داده بود. حق دیدن دنیا و و هر چی که تو اون بود و ازدواج با دختری به نام لیلی.


نگاه مرسده چنان در آن دورها سرگردان بود که حتی متوجه چشمان پر اشک لیلی نیز نشد. ماهان نیز از جایش برخاسته و کنار پنجره سالن به تاریکی شب چشم دوخته و مانند مرسده در آن دورها غرق بود. مرسده با آه بلندی دوباره سخنانش را ادامه داد: یادمه اون روزا خونه همه ماهارو انگار گرد غم پاشیده بودن. مامان و خاله افسر در اولین فرصتی که بلیط هاشون آماده شد راهیه لندن شدن. باورشون نمی شد که تنها برادرشون ، اونم دایی امیر مهربون چنین سرنوشتی داشته باشه. یعنی تمام عمر تو تاریکی زندگی کنه. باور کن بیتا جان هر زمان که به یاد اون روزا می افتم، تمام تنم می لرزه. دایی امیر برای همه ما عزیز بود و فهمیدن اینکه نابینا شده برای همه ما غیر قابل باور و عذاب آور بود. ولی اتفاقی بود که افتاده و از دست کسی هم کاری بر نمی اومد.


ماهان از کنار پنجره کنده شد و روبروی لیلی نشست و با صدایی که به وضوح غم درونش را نشان می داد لب باز کرد و گفت: همینکه دایی به هوش اومد و فهمید که نابینا شده فریاد دردناکش تو تمام فضای بیمارستان پیچید. و ما فقط همون روز صدای دایی را شنیدیم چون بعد از اون روز دایبی مثل یه تیکه یخ شده بود. ساکت و خاموش و سرد.


با هيچ كس حرف نمي زد، غذا نمي خورد، داروهاشو به زور مي خورد. هيچكدوم نمي دونستيم تو فكرش چي مي گذره. و همين سكوتش بيشتر از همه ديگران رو آزار مي داد. مامان وخاله افسر مثل پروانه دورش مي چرخيدن. طفلي مادر جون كه بيشتر از همه حال خوشي نداشت و به زور قرص و آمپول سر پا بود. و آقا جون كه تا به اون روز هيچكس اشكاشو نديده بود ، خون گريه مي كرد. حاضر بود تمام داراييشو بده  و دايي رو سالم ببينه. ولي حتي اگه دنيارو هم مي داد ديگه دايي، دايي سابق نمی شد.


شیلا و پدر و مادرشم مدام اونجا بودن ولی از نگاه و حرفاشون مشخص بود که دیگه هیچ تمایلی به وصلت این دو تا ندارن. غافل از اینکه دایی در هیچ شرایطی با شیلا وصلت نمی کرد. یه روز آقاجون که دیگه اون مرد با صلابت سابق نبود، جلوی چشم همه به پاهای دایی افتاد و زار زد، اشک ریخت، ناله کرد، التماس کرد که دایی اونو ببخشه. ازش خواست که آدرس اون دختره رو بهش بده تا خودش با هزار خواهش و التماس بره سراغش و بخواد زن دایی امیر بشه.


و دایی بعد از روزهای زیادی که لباشو برای همه دوخته بود، لب باز کرد و با فریادی که همه رو تکون سختی داد گفت: نه، نه، نه، ولم کنین. دست از سرم بردارین. دیگه چی از جونم می خوایین؟ چرا نمی ذارین تو حال خودم باشم؟ چرا نمی ذارین با بدبختی خودم بسازم؟


بعد در حالیکه به شدت اشک می ریخت خطاب به آقاجون گفت: پدرِ من، بزرگترِمن، صاحب اختیارِمن، چطور اون موقع که پسرت سالم بود، اون دختر لیاقتشو نداشت که عروس این خانواده بشه؟ چرا حالا که پسرت به درد هیچ دختری نمی خوره می خوای بری سراغ اون دختره بیچاره؟ فکر کردین من اجازه می دم اون دختر یه عمر پاسوز و عصاکش من بشه؟ فکر کردین اجازه می دم اون دختر یه عمر با دیدن کوری من آه حسرت بکشه؟ نه آقا جون نه. اگه نمی دونین همه تون بدونین من از همون روزی که فهمیدم کور شدم، اون دختر رو برای همیشه کنار گذاشتم. ولی فکر نکنین فراموشش می کنم نه، عشق اون تا ابد تو قلب و روح منه، و همین برام کافیه. پس دیگه حرفشم نزنین که اگه اصرار کنین می رم جایی که هرگز دستتون بهم نرسه.


و دایی بعد از اون روز دوباره با اون سکوت آزاردهنده اش در اتاقشو به روی همه بست و موجب نگرانی همه شد. دایی چنان افسرده شده بود که نمی دونستیم چیکار کنیم. هیچ پزشکی رو هم قبول نمی کرد. انگار با تمام دنیا قهر کرده بود. انگار همه رو مسبب بدبختی خودش می دونست.


بعد از تصادف دایی من بیشتر اوقات اونجا بودم. چون مامان و خاله افسر که برگشته بودن ایران، شیلا و خانواده اشم زیاد اونورا پیداشون نمی شد. منم چون دانشگاهم لندن بود بهتر از همه می تونستم کنارش باشم. خوب یادمه شبی که دایی به لیلی زنگ زد چطور اشک می ریخت. ولی با تمام اون اشکا جلوی من حرفایی رو به زبون می آورد که مطمئن بود لیلی حتما دلش می شکنه و می ره پی زندگیش و اونو برای همیشه فراموش می کنه.


باور کنین بیتا خانوم تو تموم عمرم کسی رو به عاشقی دایی ندیدم. با وجود اون همه علاقه حاضر شد به خاطر آینده اون دختر خودشو پیش اون خراب کنه، خودشو پیش اون پست ترین مرد نشون بده، ولی نذاره به آینده اون دختر لطمه ای بخوره. اون شب خیلی با دایی حرف زدم، ولی دایی زیر بار نرفت. بهش گفتم حداقل بهش بگو که چه بلایی سرت اومده، شاید اونم مثل شیلا خودش کنار بکشه.


دایی درحالیکه لبخند تمسخری روی لباش بود کلمه شیلا رو چند بار تکرار کرد و گفت: اگه توام لیلی رو به اندازه من می شناختی، هیچوقت اونو با شیلا مقایسه نمی کردی؟ من مطمئنم اگه اون وضعیت منو بفهمه تا آخرش با منه. ولی اون حیفه ماهان، حیفه با مرد کوری مثل من هم نفس بشه، هم خونه بشه، هم قدم بشه. اون باید با مردی ازدواج کنه که هر شب با دیدنش دنیا رو سیر کنه. نه ماهان نه، اصلا فکرشم نکن.


با تلفن اون شب دایی  تلفن لیلی رو پیدا کردم. ولی انگار دایی یه بوهایی برده بود. چون قبل از اینکه اقدامی بکنم، قسمم داد و تهدیدم کرد که اگه بخوام با اون دختره تماس بگیرم، خودشو سر به نیست می کنه. به طوری که اون دختره فقط بتونه سر خاکش بیاد.


راستیتش با حرف دایی خیلی ترسیدم. برای همینم هیچ اقدامی نکردم. از طرفیم فکر کردم اگر لیلی اونطوری که دایی می گفت نباشه چی؟ اگه به دایی نه بزنه چی؟ اگه دایی رو کنار بذاره چی؟ که در اون صورت دایی واقعا نابود می شد.  با همین فکرا پشیمون شدم و هیچ اقدامی نکردم. ولی بعد از سه سال وقتی دایی رو اونطور گوشه گیر و افسرده دیدم، پشیمون شدم و تصمیم گرفتم که با اون دختره تماس بگیرم. ولی متاسفانه اون دختره مکان زندگیشو تغییر داده بود و من نتونستم هیچ نشونی ازش به دست بیارم.


بعد از اینکه دایی بینایی چشاشو از دست داد، دیگه با آقا جون کلمه ای حرف نزد. آقا جون از غصه دایی مریضی سختی گرفت و به مدت دو سال تو رختخواب افتاد و بالاخره هم بعد از دوسال شبی که در حال مرگ بود دایی رو بالای سرش خواست. و اون شب دایی به خاطر التماسهای مادر جون قبول کرد که بالای سرآقاجون بره. اون شب آقا جون دست دایی رو گرفت و ازش خواست که اونو ببخشه. بهش گفت که اگه کاری کرده فقط به خاطر خوشبختیه اون بوده.


و دایی اون شب بعد از شنیدن حرفای آقاجون در حالیکه به پهنای صورتش اشک می ریخت فقط چند جمله به آقا جون گفت: آره آقا جون، همونطور که می خواستین خیلی خوشبخت شدم، خیلی. طوری که همه بهم غبطه می خورن. همه دلشون می خواد به جای من باشن. آره آقا جون خیالتون راحت، خیلی خوشبختم، خیلی.


دایی اون شب حتی به آقا جون نگفت که اونو بخشیده یا نه؟ فقط بیشتر از همیشه اشک آقا جونو در آورد و به اون حالی کرد که با تنها پسرش چه معامله ای کرده و چه آینده ای رو براش ساخته. همون شب آقا جون فوت کرد. و دایی نه تو مراسم ختمش شرکت کرد و نه تا حالا سرخاکش رفته. دایی تا حالا به زبون نیاورده، ولی رفتارش نشون می ده که آقا جونو مسبب تموم بدبختیاش می دونه.


بعد از دو سال گوشه گیری، بالاخره دایی رو راضی کردیم که زیر نظر یه روانپزشک قرار بگیره. و دایی هم انگار از اون همه سکوت و تنهایی خسته شده بود، گفت «باشه.» دایی تا ماه ها زیر نظر یه روانپزشک قرار گرفت. پزشکش با حرفاش به اون حالی کرد که باید با زندگی آتیش کنه، باید واقعیت رو قبول کنه، باید قبول کنه که یه آدم نابینا هم می تونه مثل افراد عادی زندگی کنه، باید قبول کنه که هر انسانی یه سرنوشتی داره و سرنوشتِ اونم این بوده که مابقی عمرش رو تو تاریکی بگذرونه.البته با دید روشن نه با دید تاریک.


بهش پیشنهاد داد که حتما خط بریل رو یاد بگیره و برگرده سرکارش. بهش اطمینان داد که با کار و تلاش افسردگیش کم تر می شه. و همینطور بهش گفت که به میون مردم برگرده، چون دوری از مردم شدت افسردگیشو بیشتر می کنه. دایی بعد از یه مدت با شنیدن حرفای دکتر کم کم حالش بهتر از سابق شد و شروع کرد به آموزش خط بریل. و بعد از اون به همراه سگی که مادر جون براش گرفته بود به همه جا می رفت و می اومد. حتی کم کم به کمک مباشرش به شرکت می رفت. به طوری که بعد از مدتی حسابی به کارا مسلط شد.


آقا جون بیشتر ثروتش رو به دایی بخشیده بود و همه از این کار آقا جون راضی بودن. بیچاره مادر جون با وجود تمام غصه هاش، فقط پیش دایی می خندید و اونو به آینده امیدوار می کرد. چقدر دلش می خواست عروسی تنها پسرشو ببینه. ولی حتی جرات اینو که پیش دایی به زبون بیاره رو نداشت.


سال ها اومدن و رفتن و دایی به زندگی تو تاریکی عادت کرد. هممون خوب می دونستیم که دایی هنوز داره به اون دختره فکر می کنه. باور کنین بعد از چند سال تازه اسم اونو به ما گفته. یه روز ازش خواهش کردم که از اون دختر برام بگه و از اینکه چطوری با هم آشنا شدن. و دایی که انگار خیلی وقت بود دلش می خواسته از اون روزا حرف بزنه، شروع به صحبت کرد.


از روز آشناییشون گفت، از روزایی که مزاحم اون دختره می شده گفت، از روز استخدام اون دختر تو شرکتش گفت، از روز تصادفش گفت، از روز بله گفتن اون دختر گفت، از دیدارای عاشقونه شون گفت، و بالاخره از روز خداحافظی شون گفت. که اون روز دایی با تموم شدن حرفاش چنان گریه ای سر داد که مطمئن شدم دلش بدجوری برای اون روزا تنگ شده.


می دونین بیتا خانوم دایی به تازگی به مادر جون گفته بود که حالش بهتر شده و می خواد یه چن وقتی تو ایران بمونه. و مادر جونم که از خداش بوده، فوری کارا رو راس و ریس می کنه و با دایی راهیه ایران می شن.  روزای اول دایی حالش خیلی خوب بود. ولی یهو نمی دونیم چی شد که دایی حسابی به هم ریخت. انگار دوباره برگشته بود به اون زمان، به طوری که دیگه طاقت نیاورد و برگشت لندن.


مادر جون تلفنی به مامان گفته(بعد از اینکه از ایران برگشتیم لندن، امیر مدام گوشه ای می شینه و تا ساعت ها بدون اینکه حرفی بزنه تو خودش می ره و سوالای منم بی جواب می مونه.)  که دایی با این رفتارش دوباره همه ما رو نگران خودش کرده. انگار بوی ایران دوباره دایی رو برده به اون زمانا.


لیلی که قلبش مالامال از درد و غصه بود چشمان مات و مبهوتش را به ماهان دوخته و به حرف های او که در مورد مردانگی و گذشت امیر بود گوش سپرده بود. باورش نمی شد که این همه بلا بر سر امیر آمده باشد. باورش نمی شد که امیر تا به این حد مهربان و باگذشت و مرد بوده است. باورش نمی شد که امیر برعکس خیالات او این همه رنج و عذاب کشیده باشد. فقط خدا می دانست که در آن لحظات لیلی چه حالی داشت و چگونه آن فضا و آن دو راوی را تحمل می کرد.


دلش می خواست دو بال نیرومند داشت تا هرچه زودتر به سوی مردی چون امیر بال می گشود. آن هم مردی که به خاطر خوشبختی او این همه از خود گذشتگی نشان داده و زندگیش را در تنهایی و رنج به سر برده بود. حرف های مرسده و ماهان مثال مرحمی بود که بر روی دل زخم خورده اش نشست و آن دل زخمی را مرحمی شد. چقد بی تاب و بی قرار دیدن امیر بود. آرزو می کرد که هر چه زودتر پر بکشد و او ببیند و به او بگوید چرا؟ که چرا به جای او تصمیم گرفته است؟ که چرا این ده سال را بیهوده موجب تنهایی خود و او گشته است؟


اشک هایی را که تا به آن ساعت به سختی مهار کرده بود، به یکباره جلوی دیدگان متعجب مرسده و ماهان به روی صورتش جاری شد. اشک هایی که هیچ شباهتی به  اشک های معمولی نبود. اشک هایی که برای مرسده و ماهان سوالی بود بی جواب.


هنوز لحظات کوتاهی از ریزش اشک های آرامش نمی گذشت که به ناگاه بغض سنگین نشسته بر گلویش با صدای بلندی شکست و صدای گریه هایش فضای خانه را پر کرد. ناله هایش چنان پر سوز و گداز بود که آن دو را متعجبانه به سوی خود کشاند. مرسده بدون معطلی شروع به مالش شانه هایش کرد و ماهان برای آوردن لیوانی آب به سوی آشپزخانه دوید. باورشان نمی شد که لیلی آن همه دل نازک بوده باشد. باورشان نمی شد که او برای مرد بیگانه ای این چنین اشک بریزد.


ادامه دارد ....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:43 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 147
بازدید کل : 5392
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1